جدول جو
جدول جو

معنی فارغ ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

فارغ ساختن
(دَرْ شُ دَ)
آسوده کردن، زایانیدن. رجوع به فارغ شود
لغت نامه دهخدا
فارغ ساختن
آسوده کردن، زایاندن
تصویری از فارغ ساختن
تصویر فارغ ساختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فاش ساختن
تصویر فاش ساختن
آشکار کردن، فاش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ کَ دَ)
احتیال. تهیه دیدن:
چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش.
فردوسی.
فرستاده ای آمد از نزد اوی
که شد ساخته کار و پر رنگ و بوی.
فردوسی.
چو بی بهره باشی ز شاهنشهی
چه سازی مرا کار چون تو رهی.
فردوسی.
حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399).
نیامد وقت آن کورا نوازیم
ز کارافتاده ای را کار سازیم.
نظامی.
بساز ایدوست کارم را که وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است.
نظامی.
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
- کار کسی را ساختن، او را کشتن. نابود کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
تباه کردن. رجوع به تباه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
داغ کردن. نشانمند کردن. (آنندراج) :
تا برگرفته ای ز رخ خود نقاب را
چون لاله داغ ساخته ای آفتاب را.
وحید.
- داغ ساختن آب و روغن و جز آن، گرم کردن و گداختن آن:
کسی از عهدۀ خصم ملایم برنمی آید
که آتش داغ سازد آب را اما نمیسوزد.
محسن تأثیر.
و رجوع به داغ کردن شود، ساختن آلت داغ
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بار آماده کردن برای حرکت. عدل، بستۀ بار را مهیا ساختن.
لغت نامه دهخدا
(سِ خوا / خا دَ)
وارد کردن. وارد آوردن. فرود آوردن، مطلع کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کَ دَ)
دل ازچیزی فارغ داشتن، آسوده خاطر بودن از آن. مطمئن بودن: گفت پسر تو را قبول کردم، من او را بپروردم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامۀ خیام)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ دَ)
تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن:
بدانش کنون چارۀ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارۀ نو بسازد دگر.
فردوسی.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان.
فردوسی.
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چارۀ کار نیکو بساز.
فردوسی.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
فردوسی.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن.
فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان.
فردوسی.
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست.
فردوسی.
چو این کرده شدچارۀ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری.
گرشاسبنامه (اسدی).
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372).
چارۀ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست.
نظامی.
چارۀ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم.
نظامی.
، علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن:
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندۀ نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
فردوسی.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
(ویس و رامین).
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست.
سعدی (ترجیعات).
، احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن:
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارۀ پرفسون.
فردوسی.
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ شُ دَ)
چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن:
غمش در کوچۀ تاریک دل دشوار می آید
چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا.
شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بار ساختن
تصویر بار ساختن
عدل، بسته بار مهیا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارد ساختن
تصویر وارد ساختن
آگاه کردن، به درون آوردن داخل کردن، مطلع کردن آگاه ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا ساختن
تصویر فرا ساختن
ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
مقدمات کار را فراهم کردن آماده شدن: (حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو میافتد. باز گرد و کار بساز (بیهقی)، حاجت کسی را بر آوردن کار او را انجام دادن: در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودا زده را کار بساز) (حافظ)، کشتن بقتل رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارغ داشتن
تصویر فارغ داشتن
یا فارغ داشتن دل از چیزی. آسوده خاطر بودن از آن مطمئن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسد ساختن
تصویر فاسد ساختن
تباه کردن معیوب ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارد ساختن
تصویر وارد ساختن
داخل کردن، آگاه ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار ساختن
تصویر کار ساختن
((تَ))
چاره نمودن، تهیه دیدن
فرهنگ فارسی معین